فصل چهارم: خاطرات آیت الله محمود قوچانی
نمونه ای از کرامات امام
نسخه چاپی | ارسال به دوستان
برو به صفحه: برو

نوع ماده: کتاب فارسی

پدیدآورنده : مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی (س)

محل نشر : تهران

زمان (شمسی) : 1392

زبان اثر : فارسی

نمونه ای از کرامات امام

‏خاطره‌ای دارم در رابطه با جوانی که در زمان جنگ تحمیلی به جبهه رفته و گوش خود ‏


‏را از دست داده بود. این داستان را آقای رحمانی، که الآن مسؤول عقیدتی سیاسی ‏‎ ‎‏نیروی انتظامی است،‏‎[1]‎‏ تعریف می‌کرد و می‌گفت: روزی آقای غلام‌حسین کرباسچی ‏‎ ‎‏زنگ زد و گفت که در اصفهان جوانی را با دختری نامزد و یا حالا عقد کرده بودند، ‏‎ ‎‏این جوان مدتی بعد به جبهه رفته و بر اثر انفجار موشک یا گلوله توپی در نزدیکی‌اش ‏‎ ‎‏شنوایی‌اش را از دست داده و علاوه بر آن کر و لال شده است. حالا که از جبهه ‏‎ ‎‏برگشته خانواده دختر می‌گویند که پسر معیوب است و ما دخترمان را نمی‌دهیم و ‏‎ ‎‏مسأله دارد خیلی حاد می‌شود. خانواده پسر هم این عذر را قبول نمی‌کنند و می‌گویند ‏‎ ‎‏نه خیر، ایشان عیالش است، موضوع تمام شده و عروس باید مال ما باشد. وضعیت به ‏‎ ‎‏گونه‌ای است که خدای ناکرده احتمال می‌رود درگیری و خونریزی پیش بیاید لذا هر ‏‎ ‎‏چه فکر کردیم چاره‌ای نیافتیم، هیچ میانجیگری و واسطه‌ای هم کارساز نبود لذا از تو ‏‎ ‎‏می‌خواهم یک وقتی تعیین شود این جوان بیاید خدمت امام و این آخرین تیری است ‏‎ ‎‏که در کمان ماست، ان شاءالله که فرجی شود.‏

‏رحمانی می‏‏‌‏‏گفت این داستان را خدمت امام عرض کردم، ایشان فرمودند بگویید ‏‎ ‎‏بیاید. قرار گذاشتیم و در روز موعود که من هم خدمت امام بودم دو نفر جوان آمدند. ‏‎ ‎‏یکی از آن‌ها خودش را معرفی کرد و گفت که این هم برادر من است از پیش وقت ‏‎ ‎‏گرفته شده است. من دست این دو جوان را گرفتم و پیش امام بردم، آن‌ها آذری‌زبان ‏‎ ‎‏بودند. به ایوان بالا رفتیم. حضرت امام روی صندلی نشسته بودند. این دو جوان وقتی ‏‎ ‎‏امام را دیدند بی‏‏‌‏‏اختیار مثل باران بهاری اشک ریختند که طبیعی بود چون هر کس ‏‎ ‎‏چشمش به امام می‏‏‌‏‏افتاد اشک از چشمانش جاری می‏‏‌‏‏شد. من خدمت امام آمدم و ‏‎ ‎‏عرض کردم که آقا این جوان همان کسی است که در جبهه آن حادثه برایش پیش آمده ‏‎ ‎‏است. امام تا موضوع یادشان آمد آن جوان را صدا کردند و گفتند بیا جلو. آن جوان به ‏‎ ‎‏امام نزدیک شد و در همان لحظه امام یک کشیده خواباند درِ گوشش و فرمود که گِت ‏‎ ‎‏(برو). خیلی وا رفتیم، این چه حرکتی بود که امام کرد. هیچی، دست آن دو را گرفتم و ‏


‏پایین آمدیم و وارد حیاط شدیم، اما این دو نفر بیرون نمی‏‏‌‏‏رفتند، همین طور منقلب نگاه ‏‎ ‎‏می‏‏‌‏‏کردند.‏

‏ملاقات‏‏‌‏‏های امام تمام شد، ایشان دوباره چشمشان به آن دو نفر افتاد که در گوشه‏‏‌‏‏ای ‏‎ ‎‏نشسته بودند. گفتند چرا این‏‏‌‏‏جا نشسته‏‏‌‏‏اند، بلند شوند بروند. به آن دو جوان گفتیم ‏‎ ‎‏بفرمایید بیرون و آن‌ها هم رفتند. لحظاتی طول نکشید که یک مرتبه در کوچه همهمه‏‏‌‏‏ای ‏‎ ‎‏به راه افتاد و فریاد الله اکبر به گوش رسید. رفتیم ببینیم چه خبر است؟ دیدیم که آن ‏‎ ‎‏جوان عافیت و سلامتی‏‏‌‏‏اش را باز یافته است. موضوع را به امام گفتیم و ایشان فرمودند ‏‎ ‎‏زود به آن‌ها بگویید راهشان را بگیرند و بروند و معطل نشوند‏‎[2]‎‏.‏

‎ ‎

‏ ‏

  • . زمان مصاحبه دی 1380 بوده است.
  • . در تاریخ سیزده دی ماه 1385 این خاطره از حجت الاسلام و المسلمین محمدعلی رحمانی استعلام شد و  ایشان در جواب چنین گفتند: بله این موضوع کاملاً صحت دارد. یک روز آقای کرباسچی آن موقع مسؤول  سیاسی و ایدئولوژیک ژاندارمری بود، به من زنگ زد و گفت یکی از سربازان، که جوانی بود که تازه ازدواج  کرده بود در اثر ترکش یا اثر موج انفجار قدرت تکلم خود را از دست داده و کر و لال شد. چند وقتی  تحت درمان قرار گرفت. او مرتب گریه می کرد و زندگی را برای خانواده اش و دیگران هم تلخ کرده است. و  از من خواست تا به یک نحوی این جوان را خدمت امام ببرم. این مطلب را خدمت مرحوم حاج احمد آقا  عرض کردم و ایشان هم خدمت امام گفتند و حضرت امام هم فرمودند: عیبی ندارد بیاید. زمان ملاقات  فرا رسید و این جوان هم مرتب اشک می ریخت. دو تن از برادرهایش نیز که همراه او بودند یک جوری اشک  می ریختند که دل سنگ آب می شد. و آدم کاملاً متأثر می شد. وقتی نوبت به دست بوسی این جوان شد خدمت  حضرت امام عرض کردم که این رزمنده همان رزمنده ای است که خدمت شما عرض شد. آن جوان دستش را  آورد جلو که دست امام را بگیرد و ببوسد. امام به جای آن که دست دراز کند که ایشان ببوسد به صورت او  به حالت آرام و بصورت نوازش زد و گفت: گِت، گِت. یعنی برو. بعد فرمودند: برو حرف بزن. ناراحت نباش.  خداوند به تو شفا داده. برو حرف بزن. برادرانش هم دست امام را بوسیدند و رفتند. این جوان نزدیک در  خروجی محل ملاقات امام ایستاده و هم چنان گریه می کرد. یک دفعه دیدیم که صدای صلوات بلند شد. و  حضرت امام فرمودند به ایشان بگویید از این جا برود. ما که رفتیم به آن جوان و همراهش بگوییم که بروند  دیدیم که زبان این جوان باز شد و داشت حرف می زد. امام از این جهات گفتند که به آن جوان بگویید که  زودتر از این جا برود که می خواستند این مسأله به هر حال باب نشود. بله این موضوع کاملاً صحت دارد و من  شاهد آن بودم.